نوشابه پروبیوتیک توکا

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

صدای زنگ موبایل از نفس نمی افتاد. تکان نمی توانستم بخورم. حتی اندازه یک رد تماس. ول کن نبودند؛ مادرم داد زد : قصدت اینه بابای من بکشی!

متن کامل در ادامه مطلب...

مرجع: سایت نوشابه توکا

صدای زنگ موبایل از نفس نمی افتاد. تکان نمی توانستم بخورم. حتی اندازه یک رد تماس. ول کن نبودند؛ مادرم داد زد : قصدت اینه بابای من بکشی!

پدرم گفت : هورا اگه بره خیابون تصادف کنه ، یا اینبار بره دیگه پیداش نکنیم چی؟!
… دیابت، فشارخون، ناراحتی معده… بازم بگم؟!دکتر چی گفت؟!گفت شکر،قند،نوشابه،شیرینی براش خطرناکه-
پدر مثل همه ی وقت هایی که بحث به اینجا می رسید و یکهو صدایش را بلند می کرد، یکدفعه داد زد: بابا بهتر از اینه که پیرمرد نصف شب به هوای نون و کباب و نوشابه از خونه بره بیرون…
پیرمرد دیشب دوباره از خانه بیرون زده بود. از وقتی آلزایمر گرفته بود، دیشب اولین باری بود که نصف شب از خانه بیرون می رفت. قبلا همیشه سر ظهر می رفت یا موقع غروب. نمی دانم دارد زمان را گم می کند یا چی…؟!به هر حال از ساعت ۲ شب که فهمیدیم از خانه بیرون رفته تا ۷ صبح که پیدایش کردیم ، دقیقا ۸۶ خیابان را ۴ نفری گشتیم. چه جوری؟! نمی دانم. فقط می دانم از وقتی آمدم خانه مثل سنگ افتاده ام. داستان آلزایمر پیرمرد و گم شدن هایش داشت ما را از پا در می آورد. پدر و مادر هر روز با هم سرشاخ می شدند که کدام راه حل برای پیرمرد بهتر است؛ خودم را هر جور هست جا کن می کنم و گوشی را رد تماس می زنم. چشمم به چشم های روی صفحه گوشی خیره می شود. خواب از سرم می پرد. روی تخت می نشینم. صدای مامان و بابا فروکش کرده. به صفحه گوشی نگاه می کنم.از ۳سال پیش که این چشم ها را روی صفحه گذاشتم ، همه سوال می کنند که این چشم های کیست؟! و چقدر آشناست؟! چشمم به کتاب های فیزیک گوشه ی اتاق می افتد. بلند می شوم. ساعت ۱۰ جلسه جمع بندی داده های پروژه داشتیم و الان از یازده هم گذشته.
وارد دستشویی که می شوم، دوباره دعوایشان بالا می گیرد. حوصله ندارم ببینم چه می گویند. پدربزرگ اوضاعش وخیم شده. یک مشت آب به صورتم می زنم. ذهنم حسابی باز می شود.خاطره ها دور و برم می پلکند.از لای کتاب مثنوی اش همیشه عطر گل خشک بلند بود. خانه گرم پدربزرگ پر بود از رنگ ها، بوها، طعم ها ، گرمی نگاهش که تمام تنت را گرم می کرد و طنین صدایش که شمرده شمرده مثنوی می خواند.
به طرف آشپزخانه رفتم. پدربزرگ عصا زنان از آشپزخانه بیرون می آمد. یک لیوان شیر برای خودم ریختم. پدر گفت: فکر کنم خانه ی سالمندان از ما بهتر نگهش می دارن!
به طرف بالکن رفتم. هوا خنک و بهاری بود. من اما تب داشتم، از فکر و خیال زیاد. مادربزرگ که چشمش را بست ، پدربزرگ افسرده شد و بعد آلزایمر. یک روز صبح بیدار شد و گفت: اختربانو(مادربزرگم) هوس کباب با نوشابه را کرده و می خواهم ببرمش فرحزاد.
از آن به بعد هفته ای ۲،۳ بار باید توی جاده های فرحزاد یا جلوی کبابی ها پیدایش می کردیم. سر و صدای گنجشک ها کوچه را برداشته بود. انگار گروهی آمده باشند پیک نیک و از هیجان همه با هم حرف بزنند. وقتی دانشجو بود برای خرج دانشگاه رفت یکی از کبابی های فرحزاد شاگرد شد. همانجا هم مادربزرگ را دید. خانواده مامان اختر هر هفته جمعه ها نهار می رفتند آنجا تفریح و نهار و نان و کباب. چند باری بینشان نگاه های محبت آمیز رد و بدل شد. تا اینکه پدربزرگ دید اینطور نمی شود و باید فکری کرد. تصمیم گرفت توی سینی تمام سفارش ها یک شاخه گل بگذارد. ولی گل سینی خانواده مامان اختر را با ربان بست و لای ربان نوشته ای گذاشت. فقط می ترسید کس دیگری گل را بردارد و یا اختر اصلن متوجه نوشته ی لای ربان نشود. ولی دل به دریا زد و سینی را جوری گذاشت روی تخت که گل درست جلوی پای اختربانو قرار بگیرد و توی چشم هایش نگاه کرد…
پدربزرگ با همان لرزش های همیشگی و عصا زنان آمد روی بالکن و کنار من ایستاد. نگاهش به گنجشک های روی شاخه درخت بود. گفتم :صبحونه خوردی؟ باید بریم فیزیوتراپی ها.
نگاهش خیره بود به درخت. گفت: دیشب خواب اختر بانو رو دیدم.
– باز گفت، اسماعیل دلم هوس نون و کباب با نوشابه کرده؟!
– برای ما یک عمر تفریح و عشق و خاطره بود.
پدربزرگ آهی کشید و دوباره رد عصایش را گرفت و قدم قدم از بالکن رفت تو و حتی در را هم پشت سرش بست.
مادربزرگ آن روز از نگاه پدربزرگ اول به خودش و بعد به شاخه گل ، گوشی دستش آمد. و وقتی کسی حواسش نبود گل را برداشت و کاغذ را لای ربان دید. بعد از آن فرحزاد بود و عاشقانه های اسماعیل و اختربانو که بعد از سال ها هر چقدر از قصه هایشان تعریف می کردند تمامی نداشت. پدربزرگ می گفت مامان اختر عاشق نان و کباب با نوشابه بود. و اصلن پدرش بخاطر او هر هفته جمعه ها آن ها را می آورد فرحزاد. و این غذا شد ، غذای عاشقانه ی آن دو !!
دکتر می گفت: مغزش درگیر خاطرات گذشته شده و بخاطر آلزایمرش نمی تواند واقعیت را از توهم تشخیص دهد؛ هیچ راهی هم نبود.
موبایلم داشت زنگ می خورد. ریحانه بود. یکهو مامان داد زد: هادی بدو بیا، بازم بابابزرگ نیست.دلم هری ریخت، بی خیال جواب ریحانه شدم. دویدم به طرف اتاق پدربزرگ…

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی